تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم،
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم باز گشتم،
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم ،
اما...
اما...
تو در من چه دیدی که به من وفادار ماندی...؟؟
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی ودلتنگی...
کلاف زندگیم بدجور داره میپیچه و گره خورده . دلم را گم کرده ام . فکر می کنم لای روزمرگی های زندگیم باشد و یا لای بدوبدو های زندگی ام
من بارانــــ مـی خـواهـم ...
کـودکــــ دستـانـــِـ کـوچکـــِـ خـود را بـالا بـرد و گفتــــ خـــدایـا بـارانـی بـفـرستـــــ ...
کـودکـانــــــ صبــر ِایـوبــــــ نـدارنـد کـه ...
خستـه شـد و دستـهایـشـــــ را پـاییـن انـداخـتـــــ
بـا گـریـه رو بـه آسمـان گفت :
دیگـــر بـارانـــــ نمـی خـواهـــم ...
ای دهقــــان ِ فــــــداكار ؛
تو در روزگاری بزرگ شدی ،
كه مردی برهنه شد ! تا زنان و كودكان زنده بمانند...
امّا من
در روزگاری نفس میكشم ،
كه زنی برهنه میشود ! تا كودكش از گرسنگی نمیرد
عمری خودم را با این جمله گول زدم:
خدا هر که را دوست تر می دارد، بیشتر سختیش می دهد!
اما خدای عزیز،
می شود دقیقا بفرمایید چه کار کنم که کمتر دوستم داشته باشید؟
جان من که ناقابل است اما قسم به خودت..
این روزها حوالی نقطه ای پرسه می زنم که دانشمندان به آن می گویند: آستانه ی تحمل!
آدمهای ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باورندارند.
همان ها که برای همه
لبخنددارند.
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند.
آدمهای ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوءاستفاده می کند
یا زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب
“آدم” می دهند
میدانی چرا آدم های ساده را دوست دارم
چرا بوی ناب آدم می دهند
می دانی
آدم های ساده
ساده هم عاشق می شوند
ساده صبوری می کنند
ساده عشق می ورزند
ساده می مانند
اما سخت دل می کنند
آن وقت که دل می کنند.....، جان می دهند
مغزها فاحشه اند
و تن ها باكره !
و چه ستمي خواهد كرد .....
جامعه اي كه بايد
فرمان "مغزهاي فاحشه" را بر "تن هاي باكره" جاري سازد !
פֿـدآیــآ مَـرـآ ڪه آفَـریـבـی گـآرآنـتـﮯ هَـ م בآشــتَــم؟
בلَـ م בیـگَــر ڪـآر نِـمـیـڪـنَــב........
وقتـﮯ داشتـم فڪر مـﮯ ڪردمـ
آخـريـن بـارﮮ ڪہ آرامـش داشتمـ ڪـﮯ بـود؟
سـر از خـاطـراتــ ڪودڪـﮯ در آوردمـ...!
دست به ســر می کنم ثانیـــه ها رادلــ
ـم...یک اتفــ
ـاق ناخوانده می خواهــــد...!
کاش آن اتفاق تــــو باشی
V
بـــرگ پـــاییــزی
راهـی نـدارد جـــز سُــــــــقوط….
وقـتی می دانـد
درختـــــــــــ…
عِشــقِ بَـــرگ تـــــازه ای را در دِل دارد…..!
حالــــــــم گرفته از این شهـــــر
که آدم هایش همچون هــــــــــوایش
ناپایدارنــــــــــــد !
گاه آنقدر پاک که باورت نمی شــــــــــــود
گاه چنان آلوده که نفست می گیـــــــــرد
هر کســـــی بـــــرای خـــــودش خیـــــابانی دارد
کوچـــــه ای
کافی شـــــاپی
و شـــــاید عطری
کـــــه بعـــــد از سالهـــــا خـــــاطراتش گلـــــویش را چـــــنگ میـــــزند..
گاهے دلــَـمــْـ مے خواهـَـد
دَستامـ ـو بــِـذارَم زیر چونــَمـُ
چـِـشم تو چــِـشم خــُـدا بــِـشـَـم وُ
زُل بــِـزَنــَم بــِـهـِـش
بــِـگــَم کــِـہ چے مــَـثــَـلا ؟؟؟؟
هـــــرچــﮧ مـے رومـ
نمـے رسمـــ
گـاهـے با خـوב فکـر مـے کنــم....
نکــنـ ב مـטּ باشم
کلــــاغ آخـر قصـ ـﮧها !
روزـی میـرسَد.
بـــی ـهیــــچ خَبـــَـــری.
بــآ کولـــــه بــــآر تَنهـــآییـَم.
دَـر جـــآده هــآـی بـی انتهــــآی ایـن دنیــآـی عَجیـــــب.
رـآه خــــوآهم افتـــــآد.
مَـــن کـــه غَریبـــــم.
چـــه فَــــرقی دـآرد کجـــــآی ایـــن دنیــــــآ بـآشــــم.
همــه جــــآی جهــــآن تنهـــــآیی بــــآ مَـــن است...
یــﮧ دنیـآ فـــآصله ســت
بیــ نِ دنیـــآے ڪـسے ڪــﮧ شَبــآ بــآ قـُـرص خــوآبـش مــےبـــَره
بــــآ اون ڪَســـے ڪـﮧ بــــآ یـﮧ اِسـ اِمـ اسِـ دوســـِت دآرمـ میخــــوآبـ ه
روزـہاے بـارانـے را خیـلـے دوسـت دارم
معـلوم לּـمـے شـود
مـלּـتـظـر تــاکـسـے هـسـتـے
✖ یـا آوارـہـ خـیـابـ؟ـاלּ