من بارانــــ مـی خـواهـم ...
کـودکــــ دستـانـــِـ کـوچکـــِـ خـود را بـالا بـرد و گفتــــ خـــدایـا بـارانـی بـفـرستـــــ ...
کـودکـانــــــ صبــر ِایـوبــــــ نـدارنـد کـه ...
خستـه شـد و دستـهایـشـــــ را پـاییـن انـداخـتـــــ
بـا گـریـه رو بـه آسمـان گفت :
دیگـــر بـارانـــــ نمـی خـواهـــم ...

نظرات شما عزیزان:
پرنسس 

ساعت21:03---8 آذر 1391
مشکل از تو نبود
از من بود
با کسی حرف میزدم
که سمعک هایش را
پیش دیگری جا گذاشته بود . .
از من بود
با کسی حرف میزدم
که سمعک هایش را
پیش دیگری جا گذاشته بود . .
_| دو شنبه 6 آذر 1391 |_| 22:43 |_| ღ❦☣ღ |_
_| C×M1
|_