سینه بند هرزگیم را باز کرد
و در بستری که گناه برایم بی تفاوت شده بر پیکرم لغزید…
و تو، نمی دانی که لحظه لحظه ی عصیان شهوتش را تنها با یک تصور تاب آوردم…
جوراب نجابتم را بالا کشیدم، سینه بند هرزگیم را بستم
و چه خوب است که غذای گرم می خورد امشب کودک بیمارم…

نظرات شما عزیزان:
_| جمعه 12 آبان 1391 |_| 21:51 |_| ღ❦☣ღ |_
_|
|_